یکی از چیزهایی که گه گاه به آن برخورد می کنم و همیشه هم ناراحت و هم متعجبم می کند، برداشت های اشتباه و عجیب یا سطحی از حرف های یک نویسنده است. معمولا گروه های رادیکال (چه چپی و چه راستی) بسیار درگیر این اشتباه هستند زیرا قصد دارند به هر قیمتی ثابت کنند که خودشان درست می گویند و نشان دادن این مطلب که فلان آدم بزرگ هم نظر آنها را داشته به نظرشان راه خیلی خوبی می آید. افراد کلاه بردار و یا کسانی که از نادانی دیگران برای پول در آوردن و یا کسب قدرت استفاده می کنند نیز بسیار به این کار مشغول هستند، مثلا آنتونی رابینز نمونه خیلی خوبی است که ادعا می کند تمام افراد بزرگ تاریخ مثل او فکر می کردند و به بسیاری از آدم های بزرگ کمک کرده است. اما من راجع به این ها صحبت نمی کنم.
صحبت من راجع به خودمان است، آدم های معمولی که کتابی یا مطلبی را می خوانیم و در باره آن فکر می کنیم. به نظر من برای درک درست حرف یک نویسنده، باید نه تنها کتاب او را خواند بلکه بررسی کرد که او چه عقایدی و شرایط زندگی داشته و این حرف را در چه زمان/شرایط و به چه دلیلی زده است. این کار به ما کمک می کند که از دو اشکال دوری کنیم، اول آن که دیگر نمی توانیم حرف نویسنده را تغییر داده و وانمود کنیم ، این حرف/کتاب دلیل درستی حرف/عقیده/احساس ما است. دوم آن که با نگاه به مطلب نویسنده از دید خودمان منظور او را اشتباه نمی فهمیم. مثال های مختلفی در ذهنم هست از کتاب های مختلف و نویسنده های مختلف که دیدم برداشت های عجیب از آنها شده است.
برخی معتقدند که ما باید کتاب نویسنده را بخوانیم و هرچه خودمان خواستیم از آن برداشت کنیم. من در این باره دو نکته دارم، اول آن که کتاب مثل یک قطعه موسیقی یا تابلوی نقاشی نیست که بیشتر با حس سر و کار داشته باشد. کسی آن را نوشته و هدف خاصی از این کار داشته و اگر قرار باشد که ما از یک کتاب فلسفی یا داستان یا ... ظاهرش را بخوانیم و هرچه خواستیم برداشت کنیم، می توانیم اصلا آن را نخوانیم و هرچه برایمان راحتتر بود فکر کنیم. اگر داریم چیزی را می خوانیم یعنی می خواهیم با دیدگاه واقعی یک نویسنده آشنا شویم و برای این کار نیاز است که بدانیم نویسنده چه شرایط زندگی داشته و در چه زمان و به چه دلیل و طبق چه اعتقادی یک حرف را زده است تا منظورش را کامل درک کنیم. دلیل این که برخی محققان زندگی خود را در راه درک بهتر افراد مهم و اثر گذار تاریخ می کنند همین است. دوم آن که بررسی و یافتن منظور واقعی نویسنده بدین معنی نیست که ما اجازه نداریم از یک سری داده یا شرایط برداشت کاملا متفاوتی از نویسنده اصلی کنیم. ما آزاد و مسولیم که برای خودمان فکر و عمل کنیم ولی این بدان معنا نیست که ما آزادیم حرفهای یک نویسنده را بخوانیم و سرسری از روی آن رد شویم و آن را با هر چه شد به تفکراتمان بچسبانیم زیرا که این کار، روش افراد ضعیف و نادان است.
برای مثال، جالب است که یکی از نگرانی های جالبی که نیچه مطرح کرده بود سرسری خواندن کتاب هایش بوده است. یکی از دلایل جالب بودن این مطلب جذاب بودن نیچه برای بسیاری از افراد عموما دور از فلسفه است. نیچه برای بسیاری هنرمندان جالب است و از افرادی است که برداشت اشتباه از حرف ها و کتاب هایش فراوان دیده می شود. نیچه فرد بسیار قوی و شجاعی بوده از این نظر که ایراد های فراوانی به مسیحیت گرفته و در دوران زندگیش بسیاری از اتفاقات نسل های آینده را مورد تحلیل قرار داده. این مطلب که او می دانسته که به زودی چون دیگر خدا مرجع و منبع اصلی ارزش های انسانی نخواهد بود، پوچ گرایی و مشکلات دیگری بسیار فراوان خواهند شد، باعث شده خیلی ها کتاب های وی را بخوانندن یا بدتر جملاتش را بخوانند و چون خود را در شرایطی می یابند که نیچه از آن سخن گفته به خود اجازه دهند تمام عقاید و تفکرات و گاها کاستی های خود را با چسب به حرف های نیچه چسبانده و شاد و راضی از روشن فکریشان به اشتباهات خود ادامه دهند. به نظرم این روش کتاب خواندن صد پله از کتاب نخواندن بدتر است زیرا اگر کسی کتاب نخواند بیشتر با احساساتش تصمیم گیری می کند و احتمال درست رفتار کردنش بالاتر خواهد رفت. مقدمه ترجمه فارسی کتاب "چنین گفت زرتشت" مطلب جالبی را در این باره بیان می کند.
این که از برخی کتاب ها به دلیل دو پهلو بودن یا روشن نبودن و یا به دلیل این که از قصد به شکلی نوشته شده اند که نسخه وار نیستند و باید از مطالبشان همان طور که می خواهید استفاده کنید برداشت های مختلفی می شود بسیار با چیزی که راجع به آن سخن می گویم تفاوت دارد. از خیلی از کتاب های ادبی و شعر، کتب مذهبی مثل انجیل و قرآن و ... چنین برداشت می شود. مثلا در آن ها هم نوشته شده است که باید ظلم را نابود کرد و با آن جنگید و هم نوشته شده که باید بخشنده بود و به کسی که در برابرتان اشتباه می کند فرصت بدهید. این که چه قدر و کی و کجا از هر کدام از این دو جمله استفاده کنید کاملا بر عهده شما است و این کتاب ها معمولا فقط می گویند چرا در برخی موارد از بین بردن ظلم یا بخشش درست است و شاید برای آن مثالی هم بزنند که عموما یا تخیلی است و یا به زمان های دور مربوط می شود و یا به دلیل دیگری خیلی مثال کاربردی نیست. برخی از مطالب را به نظرم مجبوریم به چنین روش هایی بیان کنیم و به صورت کلی نمی توان تصویر بهتری از آن را ساخت هر چند بررسی دقیق هر یک از این مطالب را می توان در کتابی به شکل طبقه بندی شده انجام داد. ولی این که ما و دیگری (حتی اگر دیگری خود نویسنده باشد) از مطلبی برداشت متفاوتی/نتیجه گیری مختلفی بکنیم با این که منظور/برداشت نویسنده را کلا نفهمیم یا دلیلش را مهم ندانیم کاملا متفاوت هستند. اولی نشانه پویا بودن ذهن است و این که ما برای خودمان فکر می کنیم و هرچه به ما گفته شد کورکورانه نمی پذیریم و دومی نشانه ضعف در درک یا شاید ترس/تنبلی در کشف حقایق ناخوشایند است.
باز هم می گویم، من حساب کسانی که برای سود جویی یا موجه جلوه دادن کاری که خودشان می دانند اشتباه است، این کار را می کنند را جدا می کنم. به نظرم آن ها ارزش زمان گذاشتن و فکر کردن ندارند و فقط باید سعی کرد با الگو های رفتاریشان آشنا شد و به دیگران این الگو ها را شناساند و کمک کرد دیگران در دام آن ها نیفتند. مشکل این گونه افراد در مرحله پایه ایتر و اخلاقی است. آن ها راحتی لحظه ای خود را آن قدر مهم می دانند که تصمیم می گیرند که ارزشش آن قدر زیاد است که به خاطرش باید دیگران را گول بزنند و حتی سعی کنند خودشان را گول بزنند تا به یک رضایت/لذت/هدف کوتاه مدت خود برسند. تنها روش تغییرش هم این گونه است که خودشان به این نتیجه برسند که این اشتباه است. شاید شما با صحبت/مثال/بررسی اتفاقات یا معرفی کتاب بتوانید به ایشان کمک کنید ولی صحبت راجع به چرایی برداشت اشتباهشان از یک نویسنده یا کتاب کار بی فایده ای است زیرا که این اشتباه خود خواسته است.
من معمولا بعد از خواندن یک کتاب یا گاهی قبل از آن (برای این که بفهمم آیا ارزش خواندن دارد یا خیر) زندگی و عقاید نویسنده را مطالعه می کنم (حد اقل به صفحه ویکی پدیای او می روم و آن را کامل می خوانم). گاهی نظرات دیگران راجع به کتاب را هم می خوانم. مثلا بعد از خواندن کتاب صد سال تنهایی واقعا گیج بودم که چرا این کتاب چنین شهرتی دارد و این قدر مورد ستایش قرار می گیرد. بعد از خواندن مطالب دیگران متوجه شدم که اولا بسیاری از اتفاقات درون کتاب برگرفته از اتفاقات واقعی دورانی در آمریکای جنوبی و برخورد آمریکا با کشور های این منطقه به خصوص کلمبیا است. همچنین متوجه شدم که حس کتاب و فضای آمریکای جنوبیش و حالت خرافه هایش و گاه زود گذشتن از مطالبش و خالی بودن جای حرف های کمتر کلی درونش توسط خیلی ها حس شده و خیلی ها ایراد های مختلفی را به کتاب وارد می دانند و شبیه من راجع به آن فکر می کنند. این فکر را هم برخی از دوستانم که کتاب را خوانده بودند، هم برخی منتقدین ادبی/نویسندگان دیگر و هم برخی نظرات در good reads داشتند. همچنین حرف های خود مارکز و روش برخوردش با مسایل در زندگی (مثل دوستی با یک دیکتاتور چون او از نظر ادبی دانا و جالب است و ...) برایم بیشتر نوع دیدگاه وی را روشن کرد. جوایز نوبل و ... هم که معمولا تحت تاثیر عوامل مختلفی هستند و خوب اگر مثلا در دورانی magic realism روی بورس باشد و ادبای زمان به این نتیجه برسند که بهترین نمونه آن آقای مارکز است خوب جایزه را به ایشان می دهند.
به نظرم اگر این بررسی ها را انجام دهیم بسیاری از کتاب های نچندان مشهور برایمان بسیار ارزشمنتر خواهند شد و ممکن است گول شهرت برخی کتاب ها را نخوریم و بی خودی کلا فکر نکنیم که مثلا چون فلان نویسنده مشهور بوده یعنی حتما اگر هم ما چیز خوبی در آن نمی بینیم، باید آن را ستایش کنیم. همچنین با درک بهتر و واقعی از نظر/دیدگاه نویسنده ها با دیدگاه های واقعی بیشتری آشنا می شویم و احتمالا درستتر تصمیم می گیریم و بیشتر می آموزیم و همچنین با شجاعت بیشتری تصمیم هایمان را بیان/عمل می کنیم. این آخری بسیار در دوران ما مهم است که راست تند رو در دنیا هر که با ارزش های مذهبی شدیدش مخالف باشد را فاسد و چپ تندروی آن هرکه با عقایدش مخالف باشد را نادان و عقب مانده می داند و حدودا از بهترین پشتیبانی رسانه ای ممکن هم برخوردار است، مثلا اگر با دیکتاتوری بر پایه عقیده خاصی مخالف باشید با خواندن درست کتابی مثل 1984 و زندگی اورول و کتاب brave new world و زندگی هاکسلی و ... می توانید با درک بهتری در این باره صحبت و فکر کنید. اگر با همچنس گرایی مخالفید و یا حد اقل دلیل برای پرستش این پدیده نمی بینید، با خواندن نظرات مختلف راجع به آن هم در دنیای حال و در طول تاریخ و دلیل نظرات نویسندگان و یا حتی تحقیقات علمی بهتری می توانید با عقیده خودتان در برابر موج سنگین طرفدار آن کنار بیایید. و این بزرگنمایی نیست زیرا هم موج طرفداریش آن قدر سنگین است که مثلا یکی از معدود مطالبی که بخشی از فرایند تولید و فروش بازی نیست و در گاماسوترا به شکل مدام می توان در باره اش پست نوشت و feature شد همین LGBTQ+ و مطالب مربوط به آن است (مثلا تریلر the last of us جدید به خاطر آن ستایش شده). و سختی بیان نظرتان یا آن جایی سخت می شود که شما را می چسبانند به کسانی که این افراد را اعدام می کردند/می کنند و ... خواندن کتاب و تحقیقات به شکل دقیق و بررسی نویسنده به شما کمک می کند حتی دلیل رفتار فعلی این موج را نیز بدانید. یکی از کسانی که راجع به اثر گذشته و محیط و ... در تفکرات ما خوب صحبت می کند آقای Jordan Peterson است.
در دنیایی که بیشتر آدم ها شبیه هم فکر کنند، بیشتر آدم ها فکر نمی کنند، امیدوارم توضیحاتم برای دلیل بررسی نویسنده و دلایل نظراتش، در کنار خواندن کتاب قانع کننده بوده باشد و دوست دارم نظرات دیگران را در این باره بدانم.