در سالیان اخیر هر چند وقت یک بار از سمت دیگران و یکی دو بار از سمت خودم با این سوال مواجه شدم که آیا باید مهاجرت کرد؟ این سوال می تواند جواب مثبت یا منفی داشته باشد ولی بیش از آن با این سوال مواجه شده ام که چرا به خارج نمی روی؟! این سوال از نظرم عجیب است و دارای مشکل که در این پست دلایل نظرم را بیان می کنم. به امید این که شاید باعث تفکری و یا بحث مفیدی شود.

به طور پیش فرض ارتباط و زندگی با دیگران دارای سختی است چون آدم ها با هم اختلاف دارند. همچنین به طور پیش فرض زندگی در کشور خود آدم به شکل طبیعی برای ما ساده تر است، اولا چون به آن خو گرفته ایم و دوما چون فرهنگمان به هر حال با همه تفاوت های فردی مشترک است و همچنین چون توسط دیگران در دسته بندی خارجی/متفاوت/... قرار نمی گیریم. به طبع همدیگر را هم در کشور خودمان به طور کلی بهتر می فهمیم، هر چند ممکن است شخصی در کشور دیگر باشد که خوب یک دیگر را بفهمیم ولی به طول عمومی چنین نیست.

حال این سوال به طور پیش فرض پرسیده می شود که چرا نمی خواهی بروی؟ اگر بفهمند پیشنهاد کار هم داشتی که ممکن است تعجب شدیدی کنند یا بگویند بدان که پشیمان خواهی شد و ... دلیل این سوالات و این حرف این است که در ذهن طرف پرسشگر این مطل کاملا جا افتاده و به شکل اصلی در آمده که زندگی در ایران بد و در خارج خوب است و این روشن است که اگر بتوانی باید بروی. دلایل مختلفی هم برایش است، مهمترینش امنیت فکری از نظر پول، شغل، خانه، ماشین و ... است. مخصوصا اگر شغلی مثل شغل های ما داشته باشی که بتوانی راحت کار گیر بیاوری. 

این افراد به زوایای دیگر زندگی در خارج نگاه نمی کنند. برخی حتی به جز مساله مادی و اوضاع بهتر اقتصادی کشورهای پیشرفته اروپایی و آمریکا و کانادا، گاه تصورات غیر واقعی از فرهنگ آن کشورها دارند. مثلا در باره اذیت نشدن آدم ها توسط دیگران به دلایل مختلف، کمتر بودن دروغ و ... قطعا فرهنگ بر این گونه چیزها موثر است و میزانش متفاوت است اما قطعا از برخی نظرها ایران حتی بهتر از خیلی کشورها است. 

همچنین برخی افراد تصور می کنند که مثلا اگر نمی توانند با خانواده خود کنار بیایند، اگر به خارج بروند و از صفر شروع کنند همه چیز گلستان می شود، در حالی که همیشه و قطعا بخش خوبی از مشکل از سمت ما و نوع ارتباط، توقعات و تصورات ما نیز هست و  معمولا در این مورد مشکلات را زیاد هم می کند چون هنگام برقراری ارتباط با فردی در خارج از کشور که با فرهنگ متفاوتی بزرگ شده نادانسته هایمان بیشتر و تجربه ما کمتر است. این معمولا نوعی فرار است که چون آسان است جذاب است و نه چون فایده دارد و حل کننده مشکل است.

اصولا مساله دیگری هم در کشور ما کم رنگ شده که توجه به ارزش هاست و این که آدم باید در زندگیش ارزش هایی و اهدافی و مشولیت هایی داشته باشد و بپذیرد. و این جز سعی برای شادی و راحتی بیشتر و قدرت خرید و مصرف بیشتر است. نه این که این ها بد باشند، ولی قرار گرفتن مصرف و صرف شادی به عنوان هدف اصلی زندگی ویرانگر است و باعث تصمیمات سطحی و در بلند مدت اشتباه می شود که بررسی چرایی ان پست مربوط به خود را می طلبد. همین قدر بگویم که هر خوشی و غمی زود عادت می شوند و گاه هم برخی از غم ها هستند و می مانند و برای انگیزه حرکت به چیزی بیش از این دو نیاز است، ارزشهایی بزرگتر از شخص خود ما و مسولیت هایی که شاید هیچ وقت هم کامل قابل انجام نباشند و همواره باید به سمتشان حرکت کنیم.

از این جا می شود که خود به خود فکر می شود که حتما باید رفت، خواننده های محترم و دوستان را به بررسی و مشاهده دو پدیده که توجهم را به خود جلب کرده بود دعوت می کنم. به من در هنگام فکر به این موضوع و مسایل دیگر کمک کردند. خیلی از ایراد های فرهنگی که به دیگران می گیریم و پندهایی که می دهیم را خودمان عمل نمی کنیم. اگر خودمان هم عمل کنیم، زندگی در همین جا خیلی راحتتر می شود. دوم این که خیلی از ایرادهایی که از بقیه و اقلبا بزرگترها می گیریم، وقتی بزرگ می شویم خودمان هم انجام می دهیم، مثلا نگرانی شدید پدر مادرها در باره بچه ها و گاه سختگیریهایشان. برای اطلاعتان بگویم که مثلا در آمریکا هم این پدیده به شدت زیاد است و فقط شاید تا سن کمتری دنبال بچه ها باشد. همچنین باید بگویم که اگر خودتان هم به برخی سختگیریهایی که به شما می شود فکر کنید، خواهید دید حد اقل برخیشان را شما نیز به دلایل نسبتا منطقی برای بچه هایتان خواهید داشت. 

این ها نظر من بود و بدم نمی آید نظرات مخالف را بخوانم و ببینم. نه ادعایی دارم که برای همه درست است و نه فکر می کنم دانای کل هستم ولی به نظرم این ها که گفتم تا حد زیادی درست است و برای همین به آنها عمل می کنم. شاید فقط کافی باشد کمی دیدمان را عوض کنیم، سعیمان را در خودسازی بیشتر و کمک هم کنیم که کشورمان ساخته شود ککه اوضاع فعلیش چندان تعریفی نیست و باعثش خود ما هستیم.